توی حیاط نشستم.روی پله ی جلوی در ورودی خانه و چون او حرف نمی زند ، من سر صحبت را باز می کنم.
-شبیه یه نفر هستی.
او همچنان ساکت است.
-می خوای ویژگی های ظاهریش رو برات بگم؟
کمی جا به جا می شود و به بوته ی گل شب بو که به خاطر سرمای هوا نزدیک است ، پژمرده شود ، نزدیک تر می شود.
چانه ام را روی دست هایم می ذارم و به ماه که درخشش خاصی دارد خیره می شوم و ادامه می دم:
-اونم دقیقا مثل تو کم حرفه.سکوت رو ترجیح می ده.گفتم که شبیه تو ئه!
به بوته ی گل شب بو نزدیک تر می شود.بدون گفتن هیچ کلمه ای.
-خب از اون جایی که ممکنه اسمی نداشته باشی .... .
در این جا سکوت می کنم و به مارمولک روی پله ها ، کنار بوته های شب بو که هی به بوته ها نزدیک تر می شود ، خیره می شوم و باز ادامه می دهم:
-صبر کن ببینم.بین خانواده تون ، خانواده ی مارمولک ها ، تو اسم خاصی داری؟به زبون مارمولک ها مثلا؟
باز هم سکوت.
-خیلی خوب!فهمیدم.خودم برات یه اسم انتخاب می کنم.اسمت رو می ذارم "آکوتاگاوا".اسم همونیه که گفتم شبیهش هستی!
بازم سکوت.
-خب می دونی اون کیه؟یه شخصیت توی یه انیمه است.تا حالا انیمه دیدی؟
بازم سکوت.
-خب آره.شاید مارمولکا انیمه ندیده باشن.یا کم پیش میاد که انیمه ببینن.اگر هم ببینن (کلا هر برنامه ی تلویزیونی!) ، به طور اتفاقی دیدنش.مثلا از پنجره ی حیاط.هان؟
با سکوت به بوته شب بو نزدیک تر می شود.
-نمی خوای بپرسی چرا این اسم رو روت گذاشتم؟
سکوت.
-چه قدر خجالتی هستی!خب یه چیزی بگو!اصلا ولش کن.بهت می گم.تا حالا دقت کرده بودی که دو تا خط مشکی دو طرف بدنت هست؟
سکوت.
-خب ، آکوتاگاوای هم موهای مشکی داشت که سر موهاش یه کم سفید رنگ کرده بود.(ظاهرا رنگ سفید رو خودش زده بود.)ولی تو سفیدی با دو تا خط مشکی اطراف بدنت. ^-^
سکوت.
-و خب ، به این خاطر این اسم رو برات انتخاب کردم.البته بگم ها.اگه سریع تلفظش کنی می شه "آکتاگاوا"! ^-^
سکوت.
-خب نظرت راجع به اسمت چیه؟
باز هم سکوت.
-این جاست که حداقل باید بگی ، منم از آشنایی با شما خوشبختم! :/
در همین لحظه خواهرم در حیاط رو باز می کنه و میاد بیرون و می گه:هیچ معلوم هست که دو ساعته داری این بیرون چی کار می کنی؟
با باز شدن در حیاط توسط خواهرم ، آکوتاگاوا می ترسد و به سرعت در بین بوته های گل شب بو ، گم می شود.
خواهرم:هی!با تو ام.
-آکوتاگاوا رو ترسوندی.فرار کرد.
خواهرم:جان؟ :|
پ.ن.1:یعنی اوضاع قرنطینه باعث شده زندگی اون قدر برام روتین و یکنواخت بشه که دیدن حتی یه مارمولک ، اون قدر سر ذوقم بیاره و تازه از تنوع ها و اتفاقات جالب زندگیم محسوب بشه! :| 🤦🏻♀️
پ.ن.2:وِی گاهی اوقات آکوتاگاوای مارمولک را در حیاط می بیند. :) 😂