Green willow

درس عبرت

در طی 48 ساعت گذشته فقط حدود 4 ساعت خوابیدم.الان خیلی خسته ام.فیزیولوژی هم نخوندم.امشب هم از خستگی نمی تونم تا 3 صبح بیدار بمونم.اگه فردا برم سر کلاس و ازم بپرسه چی؟

این جاست که باید درس عبرت بگیرم و در تعطیلات آخر هفته درس بخونم. :/

آیا درس عبرت می گیرم یا در تعطیلات آخر این هفته باز هم همان آش است و همان کاسه؟؟؟؟؟

بازدید از کارخانه :)

سلام به همگی

امیدوارم که این یک هفته تعطیلات رو عالی گذرونده باشین. :) فردا دوباره باید به خوابگاه دانشجویی برگردم.خب،باید بگم که این هفته خیلی خوب بود.در کنار مادر و پدر و خواهرم یک هفته ی عالی داشتم ولی فردا دوباره بر می گردم به خوابگاه دانشجویی.

خوبه که شنبه برای اولین بار در طول ترم می برنمون بازدید از کارخونه. :) حداقل برای بازدید از کارخونه ذوق و شوق دارم. ^_^

کم کم و قدم به قدم دارم به سمت مهندس شدن پیش می رم.هنوز اول راهم.خیلی خوشحالم که این رشته تحصیلی رو انتخاب کردم.در واقع باید بگم این رشته تحصیلی رو خیلی خیلی دوست دارم. :)

هوای پاییزی سرد :)

سلام به همگی :)

چه قدر زود حدود یک ماه از ترم اول دانشگاه گذشت.یادمه اولین روز که پام رو توی دانشگاه گذاشتم نمی دونستم که کلاس هام کجا برگذار می شه و فلان کلاس توی کدوم ساختمونه ولی حالا می شه گفت که کل دانشگاه رو مثل کف دستم می شناسم.البته به دلیل زیاد بودن تعداد راهروهای دانشگاه و پیچ در پیچ بودنشون هنوز هم بعضی وقت ها توی ساختمونش گم می شم ولی این هم با گذشت زمان بیشتری حل می شه و دیگه واقعا واقعا دانشگاه رو مثل کف دستم خواهم شناخت. مطمئنم که بعد از گذشت ترم اول،دانشگاه رو خوب خوب خواهم شناخت. 😊 :)

دیروز از خوابگاه به خونه برگشتم اونم به مدت یک هفته و دو روز.یعنی پنجشنبه(امروز)،جمعه و این هفته که پیش میاد.یک تعطیلیه عالی برای خوندن درس هایی که روی هم تلمبار شدن.خلاصه این که الان توی اتاق خودم نشستم و دارم این مطلب رو می نویسم. 😉

دیروز که داشتم وسایلم رو جمع می کردم که از خوابگاه دانشجویی به خونه برگردم یه هم اتاقی جدید به اتاقمون اضافه شد.الان دیگه توی اتاق 6 نفریم.وقتی 5 نفر بودیم برای درس خوندن باید می رفتیم کتابخونه.حالا که دیگه شش نفر شدیم. 😊 :)

هوا اون قدر سرد شده که دیگه نمی شه شب ها توی حیاط خوابگاه قدم زد.اگه هم بخوای که توی حیاط قدم بزنی حتما حتما باید لباس گرم بپوشی.من که خودم وقتی می رم توی حیاط ژاکت می پوشم. ^_^

امروز یکی از دوست های دبیرستانم زنگ زد و برای فردا قرار گذاشت که با دو نفر دیگه از دوستانمون بریم پارک بانوان.این یعنی این که بعد سه ماه دوباره همدیگه رو می بینیم. :)

استادهامون از رشته مون خیلی تعریف می کنن. :) از همین الان به مون می گن مهندس. ^_^

این تعطیلات یک هفته و دو روزی خیلی خوبه.واقعا به این مدت برای درس خوندن و استراحت نیاز بود. :)

راستی دوستان عزیز،ممنونم که سر می زنید و احوالی از من می گیرید.اگه توی این مدت به وبلاگتون کم تر سر می زنم به بزرگی خودتون من رو ببخشید.این روزها خیلی سرم شلوغه.درس های دانشگاه زیاده و باید همه شون رو بخونم.کلی کتاب دور برم ریخته.کلی کتاب که باید همه شون رو بخونم.باید وقتی که سرم خلوت تر شد به همه تون سر بزنم و وبلاگ هاتون رو بخونم و ببینم توی این مدت چه کار کردین و چه خبرها دارین. :)

یکی از خوبی های بازگشت از خوابگاه دانشجویی به خونه :)

یکی از خوبی های بازگشت از خوابگاه دانشجویی به خونه اینه که می تونم دوباره با میکروسکوپم کار کنم و نمونه های گیاهی جدیدی رو که جمع کردم زیر میکروسکوپم ببینم. :)

بشین درس هات رو بخون. :)

شدیدا به این که مامانم به من بگه بشین درس هات رو بخون نیاز دارم. 😄

فردا عصر راهی خونه می شم تا آخر هفته و همین طور نصف روز شنبه رو با مامان ، بابا و خواهرم بگذرونم. 😊🌿🌺🌱

امتحان؟؟!!

به خبری که هم اکنون به دستم رسید توجه کنید:

فردا امتحان ریاضی و آناتومی دارم. :/ دوتا امتحان پشت سر هم. :/

هیچ چی دیگه.برم درس بخونم. :)

شباهت عجیب

گاهی وقت ها با شنیدن صدا و دیدن اخلاق و رفتار یک نفر به یاد یک نفر دیگه می افتی.

یکی از استادها عجیب شبیه یکی از معلم های دبیرستانمه. 😊 =O

بی نهایت دلتنگ

روز یکشنبه مامان،بابا و خواهرم اومدن تا بریم کتاب های دانشگاهی من رو بخریم.خلاصه که دیگه دوباره جمعمون جمع شد و کلی با هم خوش گذروندیم.قبل از این که ببینمشون می دونستم که دلتنگشونم ولی وقتی که دیدمشون فهمیدم که بی نهایت دلتنگشون بودم.اون قدر که اشک توی چشم هام جمع شد.وقتی هم می خواستم ترکشون کنم و به خوابگاه برگردم اصلا نمی تونستم.اصلا نمی تونستم.الان خیلی دلتنگشونم.خیلی خیلی.به طوری که دیگه نمی تونم تحمل کنم.خدا رو شکر که آخر هفته ی بعد می خوام برم خونه مون. :) 🌿🌱🌺🌹

دوست صمیمیم رو یادتونه که توی پست قبلی راجع بهش صحبت کردم؟دیشب بحثمون دیگه خیلی اوج گرفت تا جایی که انگار دوستی هفت هشت سالمون از بین رفت.از بین رفت ها. :(

دلتنگی

1.دلم برای خونه مون تنگ شده.دلم برای مامانم،بابام و خواهرم تنگ شده.

2.الان سه روزه که دانشگاه طرحی به نام رویش برامون گذاشته.چهارشنبه از ساعت 12:30 تا 17:30.پنج شنبه از ساعت 7:30 تا 17:30.جمعه از ساعت 7:30 تا 17:30.الان به شدت خسته ام چون هشت روزه که دارم ساعت یک می خوابم و ساعت 6 بیدار می شم.امروز عصر از خستگی توی راه برگشت توی اتوبوس خوابم برد.این پنجشنبه و جمعه می خواستم یه کم استراحت کنم که نشد.

3.با یکی از صمیمی ترین (می تونم بگم صمیمی ترین دوستم) دعوام شده.معلوم هم نیست که تقصیر کی بود که دعوا شروع شد.

4.مجبورم بعضی آدم های مزخرف (یکی از هم اتاقیام) رو تحمل کنم.یکی نیست بهش بگه خب به تو چه.

5.کتاب های دانشگاهی که باید بگیرم رو هنوز نگرفتم.

6.هنوز تصمیم نگرفتم که بعد از گرفتن مدرک کارشناسی (لیسانس) رشته ی دانشگاهی خودم آیا می خوام آزمون لیسانس به پزشکی رو بدم یا نه.

7.احساس تنهایی می کنم.

 

حیاط خوابگاه دانشگاهمون :)

سلام به همگی

امشب سومین شبی هست که من در خوابگاه دانشگاهمون به سر می برم و دومین روزی بود که دانشگاه رفتم و فردا هم می شه سومین روز. :)

الان هم چای دم کردم و توی حیاط خوابگاه دارم چای می نوشم و به درخت ها نگاه می کنم. ^_^

حرف زیاد دارم که بنویسم ولی الان وقت ندارم که بنویسمشون. :)

بعدا میام و سر فرصت همه ی حرف هام رو می نویسم.. :)

آدرس اینستاگرامم هم اینه:

 

hanniye_1378

 

گفتم بنویسمش همین طوری الکی.یه وقت فکر نکنین نوشتمش تا بیاین و صفحه ام رو دنبال کنین ها. ؛)

من درون:چرا دروغ می گی.

من:دروغ می گم؟

من درون:آره دیگه.آدرس اینستات رو گذاشتی که بیان اون جا و صفحه ات رو دنبال کنن دیگه.

من:خب..... .

من درون:خب؟؟؟؟؟؟

من:خب فقط دوتا دنبال کننده داره دیگه.چون تازه ساختمش.فقط چند روزه.

من درون:همون اول. :)

من: :/

 

مرا آن جا که علف ها می رویند به خاک بسپارید
جایی که بید های مجنون مویه می کنند
باشد که شاخه هایشان سایه ساری بگسترانند
از برگ های سبز گونه گون بر من.
آنگاه که سر بر خاک نهاده ام
فرمان آرام علف ها را خواهم شنید که آهواره زمزمه می کنند:
((بخواب،ای عزیز،بخواب و بیارام.))
.........


(بندیکت والت ویلکازی)

Designed By Erfan Powered by Bayan