این جانب یک عدد جغد می باشم که تمام دیشب را بیدار بوده است و فیلم می دیده است! :| 🦉
- پنجشنبه ۲۸ فروردين ۹۹ , ۰۹:۵۸
این جانب یک عدد جغد می باشم که تمام دیشب را بیدار بوده است و فیلم می دیده است! :| 🦉
دوران دبیرستان یه معلم داشتیم (مرد بود.) که همیشه یه مصراع از یه شعر رو می خوند.مصراعش این بود:
"او می رود دامن کشان"
همیشه هم فقط همین مصراع رو میخوند و ما هم همیشه منتظر بودیم که ادامه ی این مصراع رو بخونه ولی نمی خوند.تا این که امروز توی یکی از کانال های تلگرام این مصراع و ادامه اش رو خوندم.خلاصه این که بالاخره ادامه ی شعر رو فهمیدم. :)
شعرش اینه:
او می رود دامن کشان ؛
من زهرِ تنهایی چِشان ...
دیگر مپرس از من نشان ،
کز دل
نشانم می رود ...
اون موقع شایعه بود که این معلممون شکست عشقی خورده. 😂 آخه با وجود سن زیادش هنوز مجرد بود.هنوزم مجرده.خب ، امیدوارم بالاخره بتونه نیمه ی گمشده اش رو پیدا کنه.البته این موضوع فقط یه شایعه بود و از صحت این شایعه هیچ کدوم از ما اطلاعی نداشتیم.مسلما نمی تونستیم هم راجع به صحت این شایعه از خودش چیزی بپرسیم. :)) 😂
پ.ن:امروز عجب هوای خوبی بود.اول که تگرگ به همراه با بارون اومد.بعدش هم نم نم بارون و در نهایت هم وزش نسیم ملایم و خنک. :) 😌
من:امروز من رو باید توی تاریخ نوشت! :|
من درون:چرا؟
من:چراش مهمه؟
من درون:خب آره.معمولا چیزهای مهم رو توی تاریخ می نویسن.
من:اگه فقط برای خود آدم مهم باشن و نه برای بقیه چی؟
من درون:خب معلومه!توی تاریخ نمی نویسنش.
من:خب پس حتما توی تاریخ نوشته نمی شه!باید به همون دفتر خاطرات اکتفا کنم.
من درون:اوهوم!
من:یه سوال.
من درون:بپرس.
من:تا حالا توی موقعیتی گیر افتادی که همه چیز و همه ی شواهد علیه تو باشن ولی چیزی که تو می گی درست باشه و نتونی هم حرفت رو ثابت کنی؟
من درون:آره.زیاد.
من:موقعیت روی مُخیه!
من درون:آره.حق با توئه.
من: :|
من درون: :|
کاش بعضی اوقات یکی به من یادآوری کنه که:
-امیلی ، این زندگی واقعیه.نه یه داستان.و تو هم دختری توی یک داستان نیستی.تو دختری در زندگی واقعی هستی.زندگی واقعی.
اون وقته که تقریبا از سوتی ها و ضایع شدن هام ، 80 درصد کم می شه!علاوه بر اون ، این قدر هم بعضی اوقات جوگیر نمی شم!
یکی از دیالوگ های فیلم زنان کوچک خیلی منو به فکر فرو برد.وقتی جو به یکی از دفترهای روزنامه رفته بود تا با رئیس روزنامه برای چاپ داستانش صحبت کنه رئیس روزنامه آخرهای صحبتش با جو این جملات رو گفت:
-مطمئن بشه شخصیت اصلی اگه دختره آخرش یا ازدواج کنه و یا بمیره.
این چه مفهومی رو می رسونه؟جو عادت داشت که شخصیت های دختر داستانش به موفقیت های بزرگ برسن و یا کارهای خارق العاده ای انجام بدن.منظور رئیس روزنانه این بود که دخترها نباید کارهای خارق العاده انجام بدن و یا به موفقیت برسن.این تفکر تاسف برانگیزه.واقعا حال به هم زنه.شاید بگین اون موقع قرن 19 بوده و این تفکراتشون طبیعیه ولی افسوس که باید بگم همچین تفکراتی در قرن حاضر هم وجود داره!
واقعا تاسف برانگیزه! :|
پ.ن:چه بسیارند زن هایی که در طول تاریخ پیشرفت ها و تاثیرات خیلی زیادی بر کل دنیا گذاشتن.حتی پیشرفت هایی بهتر و بیشتر از مردها.
الان از اون وقت هاست که باید پوکر فیس یه گوشه نشست و به رو به رو خیره شد! :| :/
خب ، باید بگم که شکست سختی بود.نمی دونم چرا با این که پیش پا افتاده است و اهمیت چندانی نداره ، این قدر سر خورده شدم!
قضیه از این قراره که توی یه مسابقه ی کتاب خوانی شرکت کرده بودم و فکر می کردم که حتما برنده می شم و اگه اول نشم حداقل آخر می شم.ولی حالا که اسامی برندگان رو اعلام کردن می بینم که من برنده نشدم.یه شکست به شکست هایی که تا حالا خوردم افزوده شد!
خیلی خوشحال بودم که بعد از مدتی می تونم بگم که توی یه مسابقه برنده شدم ولی خب نشد دیگه.نمی دونم چطوری به مامانم بگم!آخه اون توی مدت این هشت روز که مسابقه برقرار بود ، شور و نشاط و اعتماد به نفس من رو که فکر می کردم حتما برنده می شم دیده.همین یه ساعت قبل از اعلام برندگان داشتم با مامانم راجع به مسابقه و این که ممکنه برنده بشم صحبت می کردم.الان یه کم سخته که برم و بگم اسم من جزو اسامی برندگان مسابقه نبود. :|
بی خیال.مهم نیست.یه طوری می گم حالا. :)
ولی سخته! :|
هنوز بیدارم. :|
ساعت 3:18 صبحه. :|
داره شُر شُر و با شدت بارون می باره. :) 😌
دلم می خواد الان یه دوچرخه داشتم و سوارش می شدم و در حالی که توی خیابون ها بارون می باره با دوچرخه ام کل شهر رو بگردم.
خیالات خیلی شیرینن ، نه؟ :| 😌
ساعت 3:10 دقیقه ی صبحه.بارون با شدت داره می باره و آب از ناودون ها جاری شده. :) حتما درخت ها و گل و گیاه ها کلی کیف می کنن. 😌 🌳 🌺 🌿
بارون را خیلی دوست می دارم. :)
جدیدا مثل جغد از شب تا صبح بیدارم و از صبح تا ظهر خواب. :|
کل برنامه ی مفیدی هم که از اول تعطیلات تا الان داشتم این بوده که چند روز پیش تصمیم گرفتم یه داستان بنویسم که اونم هنوز ننوشتم و فقط در حال شکل گیری روند داستان توی ذهنم می باشم. :|
به امید خدا می خوام خوندن کتاب "فقط پتی" رو که حدود 6 ماه پیش خریدم بالاخره شروع کنم. :)
اصلا نمی دونم چرا این روزا بی حوصله شدم. :|
زمزمه هایی از این خبر هست که احتما دار تا نیمه های اردیبهشت تعطیل باشیم.
چرا بعضی استادها این طورین؟اصلا جنبه ی بحث ندارن.یه بار ، نه دو بار با این استاد بحث (یعنی صحبت منطقی. 😂 آن هم با رعایت احترام و لحنی بسیار مودبانه.) کردم از اون موقع به بعد با من رفتارش را خصمانه کرد.(این همون استاده که توی این پست گفتم.)
مگه من چی گفتم؟گفتم که نباید مواد اضافه اومده از سنگ حاوی ماده ی اولیه ی فولاد رو دور ریخت.می شه از اون مقدار ماده ی اصلی به جا مونده توی سنگ استفاده کرد.این طوری در مصرف و استخراج سنگ معدن هم صرفه جویی می شه.اونم پایش را کرد در یک کفش که نه و من کوتاه آمدم. :|
این یک.یک بار هم با یکی از دوستان رفته بودیم از مدیر گروه امضا بگیریم که دلیل غیبت در یکی از کلاس هامون موجه بوده و از طرف دانشکده به یک همایش رفتیم.اتاق این استادمون هم بغل دفتر مدیر گروهه.حالا این اومده بود اون طرف که امضا برای چی و ما که گفته بودیم مسئولیت غیبت به عهده ی خودتونه.حالا مدیر گروه بیچاره مشکلی نداشت ها.داشت امضا می کرد و امضا هم کرد.
حالا من موندم که اگه این استاد مسئول کارآموزی من بشه باید چه کار کنم؟ :| این طور که معلومه ایشون تا دو سال که چه عرض کنم تا چندین سال در آن جا خدمت خواهند کرد چون به تازگی از مقطع دکتری فارق التحصیل شده و به تازگی مشغول به تدریس و کار شده اند.
سعی کردم این ترم با این استاد واحد برندارم و همین طور سعی خود را خواهم کرد.ولی این طور که معلومه این استاد چندتا از درس های ما رو تدریس می کنه. :|
خلاصه این که عجب گرفتاری شدیم ما ها. :|
سلام
عیدتون مبارک. :) سال بعد سال 1400 ئه ها.فکرش رو هم می کنین که ما می تونیم بگیم در اواخر قرن 14 و همین طور قرن 15 زندگی می کنیم؟ :)
خب ، چه خبر دوستان؟همگی خوبید؟
کلی حرف دارم برای گفتن ولی نمی دونم چرا تا میام بنویسمشون ، همه شون پر می کشن و می رن. :|
پس سکوت پیشه می کنم. :|