Green willow

دفتر خاطرات :)

1.همیشه فکر می کردم که 20 سالگی یه سن به خصوصه که با بقیه سن ها فرق داره.فکر می کردم که 20 سالگی خیلی جالبه.ولی الان که 20 سالمه،احساس می کنم هیچ فرقی با بقیه سن ها نداره.مثل بقیه ی سن هاست.خب الان سوال این جاست که آیا واقعا هیچ فرقی نداره؟هنوز دارم به این موضوع فکر می کنم.

این ها رو که گفتم یاد دفتر خاطراتم افتادم.خیلی وقته که هیچ چیزی توی دفتر خاطراتم ننوشتم.حدود چند ماهی می شه.هر وقت یه خاطره می نوشتم زمان دقیق یعنی ساعت و تاریخ نوشتن خاطره رو زیرش می نوشتم.حتی گاهی اوقات سن دقیقم رو توش می نوشتم.مثلا اگه الان داشتم توی دفتر خاطراتم می نوشتم انتهاش اضافه می کردم:

ساعت 18:10

روز یکشنبه

15 دی ماه

تقریبا 20 سال و 5 روزمه :) ☺️

خلاصه که این طور.دلم برای خاطره نوشتن توی دفتر خاطراتم تنگ شده. 😌

2.جدیدا رو آوردم به نگاه کردن انیمه و فیلم های کره ای.چرا؟نمی دونم.فقط بعضی از این فیلم ها خیلی جالبن.خیلی قشنگن.بعضی هاشون مفاهیم عمیقی دارن.امروز هم یه انیمه دیدم.خیلی قشنگ بود.عجیبه،نه؟با این که امتحان دارم و دلم می خواد نمره ی الف کلاس رو بگیرم نمی دونم چرا درس نمی خونم.یکی بیاد من رو نصیحت کنه و بگه بشین درست رو بخووووون. :)

3.عجب بارونی.الان دو روزه که داره بی وقفه بارون می باره.یه بار بدون چتر رفتم توی حیاط و دونه های سرد بارون می ریختن روی سرم.خب اگه از توی اتاقی که بخاریش روشنه،یکهو بری زیر بارون و دونه های سردش بریزن رو سرت یک کم ناخوشاینده.ولی باز هم حس خوب زندگی و زنده بودن رو بهت منتقل می کنن. :) 😊

4.از این که الان خونه پیش مامان و بابا و خواهرم هستم و خوابگاه نیستم خیلی خوشحالم.شب ها دلم نمیاد بخوابم.دلم می خواد بیدار باشم حس خوب توی خونه و کنار مادر و پدر و خواهر بودن رو بیشتر حس کنم.ولی خب،خوابم می بره.آخر این هفته باید برگردم خوابگاه.آخه امتحان های دانشگاه از شنبه شروع می شن.وای باید بشینم درس بخونم.دعا کنید که من نمره ی الف کلاس بشم.

5.وای چه قدر حرف زدم.در واقع نوشتم.ولی وقتی میام و این جا حرف هام رو می نویسم خیلی راحت می شم.این جا تنها جاییه که راحت می تونم حرف هام رو بنویسم.چون هیچ کدوم از آشناهام آدرس این جا رو ندارن.وبلاگم رو خیلی دوست دارم.کلا وبلاگ نویسی رو به اینستاگرام یا هرچیز دیگه ای ترجیح می دم.خیلی وقت هست که وبلاگ می نویسم.5 یا 6 سالی می شه.قبلا توی بلاگفا می نوشتم.اینم آدرس وبلاگ قدیمیم:

bisheyeman.blogfa.com

باید خیلی وقت پیش آدرسش رو این جا می نوشتم. :) ☺️

وای واقعا دیگه دارم زیاد حرف می زنم.خیلی زیاد نوشتم و فکر نکنم هیچ کدومتون حوصله ی خوندن این همه نوشته رو داشته باشید. :) 😊

پس فعلا خداحافظ. :)

پ.ن:یه چیز دیگه.(قول می دم این دیگه آخریش باشه. ^_^ ) حدس می زنید اسم واقعی من چی باشه؟آخه اسمی که حدس می زنید می تونه نمایانگر تصور شما از اخلاقیات من باشه.پس لطفا بدون معطلی و اولین اسمی رو که به ذهنتون می رسه،بنویسید. :) 😊

محمد جواد
۱۵ دی ۹۸ , ۱۸:۵۳

20 سالگی برای من هم فرقی نداشت. اما وقتی به سن 30 رسیدم تفاوتش رو حس کردم.

پاسخ :

از نظر من این دوتا سن با هم هیچ فرقی ندارند به جز در فهمیدگی و تجربه ی بیشتر. :)
سولویگ .
۱۵ دی ۹۸ , ۲۰:۰۶

پ. ن. نهال. اولین اسمی بود که به ذهنم رسید. =) 

پاسخ :

شاید باورت نشه سولویگ،ولی من اسمی رو که گفتی خیلی دوست دارم.اون قدر که 7 یا 8 سال پیش تا الان،اسم "نهال" رو به عنوان تخلص شعری خودم انتخاب کردم. :)
البته باید بگم که اسم خودم رو بیشتر دوست دارم. ^_^
نه سولویگ عزیزم.اسمم این نیست. :)
محمد جواد
۱۵ دی ۹۸ , ۲۱:۴۲

منظورم دقیقا همینه. مشخصا به خودی خود تغییر سن اتفاقی لحاظ نمیشه. 

البته از جهتی تغییر سن تغییر نگاه افراد نسبت به آدم رو عوض می‌کنه. مثلا افراد خانواده دیگه مثل قبل رفتار نمی کنند و توقعاتی نسبت رشد سنی که داری دارند. مثل من که از هفده سالگی شاغل شدم دیگه اون نگاه و رفتاری که بیست سال پیش نسبت به من داشتند دیگه ندارند. 

پاسخ :

آهان.بله از این لحاظ درست می فرمایید.
نباتِ خدا
۱۶ دی ۹۸ , ۲۲:۰۱

زهرا :) 

پاسخ :

نه نبات عزیزم.اسمم زهرا نیست. :)
سایه
۲۰ دی ۹۸ , ۱۹:۳۳

خووووووبییییی؟؟؟؟😍😘❤

+😁

پاسخ :

سلام سایه ی عزیزم
خوبم.ممنونم. :)
تو چطوری؟ 😊
سایه
۲۰ دی ۹۸ , ۱۹:۳۵

به ذهنم مریم اومد...😊

ولی فکر کنم...🤔

 

نمی دونم😓

پاسخ :

نه.اسمم مریم نیست. :)
^_^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
مرا آن جا که علف ها می رویند به خاک بسپارید
جایی که بید های مجنون مویه می کنند
باشد که شاخه هایشان سایه ساری بگسترانند
از برگ های سبز گونه گون بر من.
آنگاه که سر بر خاک نهاده ام
فرمان آرام علف ها را خواهم شنید که آهواره زمزمه می کنند:
((بخواب،ای عزیز،بخواب و بیارام.))
.........


(بندیکت والت ویلکازی)

Designed By Erfan Powered by Bayan